دل نوشته هایی از دیار باقی

واسه اونایی که اهل دل نیستن ورود ممنوع!

دل نوشته هایی از دیار باقی

واسه اونایی که اهل دل نیستن ورود ممنوع!

پرنده آبی

یک ایمیل:

روزی پرنده ای آبی رنگ ناگهان از پنجره وارد اتاق شما میشود و در آنجا به دام می افتد. چیزی در این پرنده شما را به خود جذب میکند و تصمیم میگیرید آن را نگه دارید. اما روز بعد در عین شگفتی متوجه میشید رنگ پرنده از آبی به زرد تغییر کرده است. این پرنده استثنایی دوباره تغییر رنگ می دهد و در صبح روز سوم به رنگ قرمز روشن در می اید و در روز چهارم سیاه رنگ است.

روز پنجم است. وقتی از خواب برمی خیزید این پرنده چه رنگی است؟

1. پرنده تغییر رنگ نمی دهد و سیاه باقی می ماند.

2. پرنده به رنگ آبی که در ابتدا داشت باز میگردد.

3. پرنده سفید می شود.

4. پرنده طلایی می شود.

جواب ها باید در همین 4 جواب بالا جستجو بشه و رنگ های دیگه مثل سبز ، بنفش ، زرد و بی رنگ مد نظر نیست

ادامه مطلب ...

به احترام عشق...پخش شد

اتاق احیا شلوغ بود.دختره روبروی بیمارستان تصادف کرده بود آوورده بودنش اور‍‍ژانس.اینترن داشت تنفس میداد که استاد گفت:نزن دکتر فایده نداره.بذار راحت بره
اینترن و استاد رفتن بیرون.من وایسادم به یه دختره 22 ساله مو کهربایی که یه زخم روی شقیشش،اندازه یه گل سر،از این دنیا راحتش کرده بود نگاه میکردم.
رفتم بیرون.باباش داشت دنبال بهترین دکتر تهران میگشت.
از در اورژانس رفتم بیرون.یکی صدا زد دکتر.برگشتم دیدم یه پسره اومد نزدیک.

گفت:ببخشید یه دختره جوون آووردن اورژانس.مانتوی قهوه ای.اسمش نگاره.ندیدیش؟

گفتم: فامیلشی؟

گفت:آره،نه،یعنی هنوز نه.چیزه،خوبه؟


تا اومدم فکر کنم چی بگم

گفت :میبرنش اتاق عمل دیگه؟میشه برم یه چیزی بش بگم تا باباش نیس؟


گفتم :اتاق شلوغه.حالشم اونقدر خوب نیس.نمیشه.

چشماش التماس میکردن.

گفتم: اگه میخای بگو خودم بش میگم.


من من کرد،چشماشو دوخت به زمین.

بعد 30ثانیه گفت:تو گوشش بگو دوسش دارم


آهای پسری که نگار مو کهرباییت، با آل استاره آبیه کم رنگ رو آورده بودن اورژانس الزهرا. تی شرت نایک آبی پوشیده بودی،عطرت دانهیل دیزایر بود
.قبل از اینکه بیای، نگارت رفته بود.اما به خدا من دم گوشش گفتم.
بگید من خرم،روانیم،خیالاتیم،اما
آهای پسر، نگارت خندید. دوستت داشت
اگه میخونی اینجا رو،
خوش به حالت که دوستت داشت.


راوی: "محمد هادی طاهری" در گودر

Full Stop

 

مادر،  در زندگی یک دوستی حدود پنجاه ساله را تجربه کرده. همیشه با این مقدمه شروع می کند. تنها، جوان، بی تجربه و سخاوتمند بوده. در خانه ای یک طبقه وسط کلی زمین بایر، نیمه ساخته و یا ساخته در اطرافش. روز هایش را با آشپزی ، هم پای یک کودک  راه رفتن و انتظار برگشتن شوهری با دستی پر در ساعت غروب می گذرانده. تا وقتی آن زن می آید.

     قرار بوده همان حوالی ها خانه ای بسازند. او احتیاج داشته از صبح های زود تا عصر هر روز، جایی داشته باشد برای استراحت ، آشپزی و سرکشی به کارگران ساختمانی. سخاوتمندی از طرف مادر بوده و پر کردن تنهایی و همراهی با جوانی و بی تجربه گی از طرف آن زن. روز ها می گذرد و دیوار ها آجر آجر بالا می رود و تنه ی درخت دوستی میان آنها قطور تر. بقیه اش تا امروز همراه هم مادر شدن و مادر بزرگ شدن و  پرستار و بیمار هم شدن ، هم گپ و گفت ، هم راز و هم خنده و هم گریه، برای درد ،  هم درمان شدن بوده.

     حالا پانزده سال از دوری آن زن می گذرد. در کشوری که از پنجره های آپارتمانش بوی گل و دریاچه تعریف می کند. وقتی این دو نفر با هم حرف می زنند، انگار هیچ زمین بایری میان دو اتاق به عدالت تقسیم شده میانشان نیست. با هم پیر شده اند و گل های ژاکت های زمستان هم را بافته اند و رنگ سبز و نارنجی گل های دامن یکدیگر را انتخاب کرده اند. حروف " دنیا" را چهار انگشتی جدا جدا از هم نوشته اندو همزمان برای هم به دو بخش مساوی واگویه کرده اند. موقع خداحافظی بعد حرف های طولانی و پچ پچ تلفنی این همه سال دور از هم، شاهدم عقربه ها جلو نمی رود و هی بر می گردند به جوانی و مادری و میانسالی و دوباره از اول. هیچکدام دلشان نمی آید اول بگویند :"برو به سلامت."  برای هم گاهی نفس می شوند که نکشیدنش یعنی ادامه ی هیچ. آنقدر همدیگر را به خدا می سپارند و باز از نو حرف می زنند که شارژ تمام می شود و سکوت مثل ملات لای جرز های دیوار،  جدایی را پر می کند.

        روزی که اینجا را ساختم، فکر کنم عاشق بودم. دلم می خواست از نوشتن از راه نوشتن فرار کنم. مثل بچه از تنبیه مادر پناه گرفنه در گودی سینه ی مادر. مجازی نوشتن را بلد نبودم و البته سخاوتمند. برای همین خانوم ث.ابتی را دوست داشتم و دارم.  خیلی وقت است شارژ یکی از ما تمام شده. بدون خداحافظی هم راهی برای حرف زدن نداریم.  من شقه شده ام. عالی است و درد ناک. دیگر خودم با خودم نیستم. وقتی نمی توانم اینجا طوری بنویسم که آخرش تابلویی شود از تمام جزئیات، بو ها ، رنگ ها، آدم ها و اتفاق هایی که اطرافم تجربه می کنم، خسته می شوم. می خواهم برای مدتی تنهایش (یم)بگذارم. فقط مدتی.  تا از پنجره ای رو به "دیگری" و "تاریکی " بنویسم. می خواهم از نفرت هم بنویسم. می خواهم یک هلندی غریب در چند خانه آنطرف تر خودم باشم. احتیاج دارم از دهان بعضی کلماتم زهر بچکد. من مار نیستم اما دیده ام موش های شهر چه کم (اثر) است. حتی اگر بشمری شان گاهی یک نفرند. اما وجود یک جونده ی موذی برای تمام ستون های چوبی و بلوط و بلند یعنی زیاد. احتیاج دارم  گاهی قاه قاه بخندم به ریش اربابان پشمالو. می دانید کدامشان را می گویم. همانها که رعیت شان نیستیم و آتش به فرمانروایی شان می زنیم.  این را هم می دانم خیلی نوشتن دارم از تک تک آنهایی که خودشان را به من با صدا، کلمه، دست یا دعوت شناساندند و البته گاهی هم من یواشکی آنها را به خودم شناساندم. آنهایی که حس دوست داشتن من راهمیشه ارضا می کنند و این خانه ی کوچک یک طبقه را قصر باستانی اشتراک دوستی.  دوستشان دارم. با اینکه اصلا آدم مهمی نیستند و نیستم. درست بخاطر همین است که پرونده ی خاطره شان تر و تازه روی میز تحریرم بسته نمی شود.  تقدیمشان هر چه  حرف ، علامت، لحن ،  حس و درونی که دارم.  سهم من تا مدتی یک نقطه

من اتفاقی نیستم

من حاصل نذر آش مادر بزرگم ..... حاصل طرز چادر سر کردن مادرم ..... حاصل کاسه آش در دستش ..... حاصل بکارت و پاکی وصورت اصلاح نشده اش .... حاصل ابروان پیوسته اش .... من حاصل همسایگی پدر و مادرم با یک خانه فاصله بینشان ..... حاصل در زدن مادر چادر به سر و آش به دست ... حاصل باز کردن در توسط پدر ... اما پدر فقط با یک شلوارک در حال طناب زدن ..... حاصل نگاه بی پروای پدر ..... حاصل نجابت مادر ... ء

و من ... احتمالاٌ حاصل آن نگاهم ... حاصل آن کاسه آش ...... حاصل زیبایی مادر ... حاصل یک شرم دخترانه ....حاصل یک برق چشم پسرانه...... حاصل یاْس ........حاصل آه پدر از ازدواج مادر ........ من حاصل ترانه مهتاب ویگن و لیز خوردن اشک پدر از سراندوه زیادم ..... حاصل کینه پدر....... حاصل جدایی مادر ..... حاصل امید پدر...... حاصل خواستگاری از یک زن بیوه.... حاصل عشق از دست رفته پدر که بازگشته........ حاصل یک وصال.... من حاصل یک عشقم ...... من حاصل یک بوسه ام ..... من اتفاقی نیستم ... حاصل یک عشق عمیقم ............ ما هیچ یک اتفاقی نیستیم! ء

گاه حاصل یک عشقیم .... گاه حاصل یک خشمیم .... گاه حاصل هوسیم ...... و گاه حاصل یک غفلت!

راستی! تو حاصل چه هستی؟

طبع شعری من

بچه ها این قطعه رو خودم گفتم یعنی همین الان اومد تو ذهنم


شاعر از کوچه مهتاب گذشت / لیک شعری نسرود

نه که سرگشته نبود نه که معشوقه نداشت 

سالها بود که دگر کوچه مهتاب خیابان شده بود

جاده ی یه طرفه

مشغول بازسازی جاده ی خاطراتم بودم

 تا وقتی دوباره خواستی برگردی ،

 پستی و بلندی های جاده اذیتت نکنه ،

ولی یکدفعه چشمم به تابلوی فرسوده ی کنار جاده افتاد

 که روی آن نوشته بود : جاده ی خاطرات یکطرفه است !

تنهایی

عکس هایی با مضمون تنهایی توی ادامه مطلب گذاشتم برید حالشو ببرید

ادامه مطلب ...

شوق رهایی

من « ارگ بم » و خشت به خشتم متلاشی
تو « نقش جهان »، هر وجبت ترمه و کاشی

این تاول و تب‌خال و دهان سوختگی‌ها
از آه زیاد است، نه از خوردن آشی

از تُنگ پریدیم به امید رهایی
ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی

یک بار شده بر جگرم  زخم نکاری؟
یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟

هر بار دلم رفت و نگاهی به تو کردم
بر گونه‌ی سرخابی‌ات افتاد خراشی

از شوق هم‌آغوشی و از حسرت دیدار
بایست بمیریم چه باشی چه نباشی

داستان زیبا و عاشقانه ی دلیل عشق

پیشنهاد میکنم این داستانو توی ادامه مطلب بخونین خیلی جالبه


آهای با شمام ای کسی که خودم آدرس وبلاگو بهت دادم


این مطلبو بخون



< اینم بگم دوست داشتن دل می خواد نه دلیل >

ادامه مطلب ...

میتوان تنها شد

میتوان تنها شد

میتوان زار گریست

میتوان دوست نداشت

ودل عاشق آدم ها را زیر پاهاله کرد

میتوان چشمی را

به هیاهوی جهان خیره گذاشت

میتوان صدها بار علت غصه دل را فهمید

میتوان...

میتوان بد شد و بد دید و بد اندیشه نمود...

آخرش هم تنها میتوان تنها رفت...

با جهانی همه اندوه و غم و بدبختی

یادگاری همه جا سردی و تلخی وغرور

فاتحه؟

خوب شد رفت

عجب آدم بد خلقی بود

ولی ای کودک زیبای دلم آن ور سکه تماشا دارد

عاشقانه ترین داستان به نام شرط عشق

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید
.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند
.
مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید
.
موعد عروسی فرا رسید
.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.

مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند.

و مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردمد"

گدایی دوست داشتن

انسانیت از آن رو فقیر است که قانون های کیهانی را نمی شناسد.عشق، بخشیدن را فراموش کرده و گدایی را پیش گرفته است.عشق، متوقع شده است.همه می گویند: " مرا دوست داشته باش 


اما کو گوش شنوا

کجایی آرامش خستگی هایم

بیا که منتظرم

صفای خاطر دل ھا ز درد است- دل بی درد ھمچون گور سرد است

دلا شب ھا نمی نالی به زاری
سر راحت به بالین می گذاری
تو صاحب درد بودی ناله سر کن
خبر از درد بیدردی نداری
بنال ای دل که رنجت شادمانی است
بمیر ای دل که مرگت زندگانی است
میاد آندم که چنگ نغمه سازت
ز دردی بر نیانگیزد نوایی
میاد آندم که عود تار و پودت
نسوزد در ھوای آشنایی
دلی خواھم که از او درد خیزد
بسوزد عشق ورزد اشک ریزد
به فریادی سکوت جانگزا را
بھم زن در دل شب ھای و ھو کن
و گر یاری فریادت نمانده است
چو مینا گریه پنھان در گلو کن
صفای خاطر دل ھا ز درد است
دل بی درد ھمچون گور سرد است

حس گنگ من و دریا !

کلبه ام پنجره ای باز به دریا دارد
خوب من , منظره خوب تماشا دارد
ساختم آینه ای را به بلندای خیال
تا خودت را به تماشای خودت وادارد
راز گیسوی تو دنیای شگفت انگیزی است
که به اندازه صد فلسفه معنا دارد
گوش کن , خواسته ام خواهش بی جایی نیست
اگر آیینه دستت بشوم جا دارد
چشم یک دهکده افتاده به زیبایی تو
یعنی این دهکده , یک دهکده رسوا دارد
کوزه بر دوش , سر چشمه بیا تا گویند
عجب این دهکده سرچشمه زیبا دارد
در تو یک وسوسه مبهم و سرگردان است
از همان وسوسه هایی که یهودا دارد
عشق را با همه شیرینی و شورانگیزی
لحظه هایی است که افسوس و دریغا دارد
بی قرار آمدن , آشفتن و آرام شدن
حس گنگی است که من دارم و دریا دارد
یخ نزن , رود معمایی من , جاری باش
دل دریاییم آغوش پذیرا دارد...

گفتگو


گفتم :‌ای پیر جهان دیده بگو
از چه تا گشته ، بدینسان کمرت /
مادرت زاد ، به این صورت زشت ؟
یا که ارثی است تو را از پدرت ؟
ناله سر داد : که فرزند مپرس
سرگذشت من افسانه ست
آسمان داند و دستم ،‌که چه سان
کمرم تا شد و تا خورده شکست
هر چه بد دیدم از این نظم خراب
همه از دیده ی قسم دیدم
فقر و بدبختی خود ،‌ در همه حال
با ترازوی فلک سنجیدم
تن من یخ زده در قبر سکوت
دلم آتش زده از سوزش تب
همه شب تا به سحر لخت و ملول
آسمان بود و من و دست طلب
عاقبت در خم یک عمر تباه
واقعیات ، به من لج کردند
تا ره چاره بجویم ز زمین
کمرم را به زمین کج کردند