عشق به دختر همسایه از آن فانتزیها ست که خیلیها دارند. دیدن فیلم فارسی و شنیدن ترانههای دمدستی هم که کم به آتش فانتزی نمیدمد. برای من که اما چند سالی عاشق دختر ترگل ورگل هاشم -همسایهی نخراشیده نتراشیدهی طبقهی پایین آپارتمان قبلیمان تو دروازه غار- بودم٬ داستان دیگر محدود به تخیلات دیر و دور نیست. دفعهی اول که دلم هری ریخت٬ نه من روی بام کفتربازی میکردم و نه او داشت رختها را از روی بند جمع میکرد که چشممان بیافتد ناگهان به هم و ناگهانتر عاشق نگاه اول شویم. نذری هم نیاورده بود دم در خانه که من دور از چشم ننهام کاسهی شلهزرد را از دستش بقاپم و بگویم زحمت کشیده است و دعوتش کنم توی چاردیواری نمکشیدهی خودمان. اوباش محل هم وقتی تغار ماست دستش بود و از بقالی بر میگشت متلک بارش نکرده بودند که من رگ گردنم بشود این هوا و یقه چاک کنم و یک خم گنده لاتهای سر گذر را بگیرم و به خاطرش یک کتک مفصل نوش جان کنم که غیرت و ناموسپرستیم دلش را ببرد. شاید مشکل اصولن این بود که دیگر دروازه غار آن دروازه غاری نبود که معمولن تصویرش به ذهن خطور میکند. آخر تا همین چند سال پیش که ما ساکن یکی از معمارسازهای پنج طبقهاش بودیم٬ اسمش بود میدان شهید هرندی. حالا میتوانید از اول تصوراتتان را اصلاح کنید و از نو بخوانید. اصلن فکر کنید دروازه غار ما نه و همان نیاوران شما!
دفعهی اول که هم را دیدیم٬ دل من که هری نریخت هیچ٬ اصلن جز چند کک و مک و یک دماغ زشت چیزی به چشمم نیامد. بعد به اقتضای همسایگی ٬ناگزیر٬ بیشتر هم را دیدیم و از درد بیدرمان بییار ماندن به خود قبولاندم که دختر هاشم هم خوش صورت است و هم خوش سیرت. بعد که میانهمان جور شد٬ بهش گفتم توی همان نگاه اول یک دل نه صد دل عاشقش شدهام. دیدید که برایتان شمردم نگاه اول کجاها اتفاق نیافتاد. راستش دلیلش این است که حتی نمیدانم نگاه اول دقیقن کی و کجا بود ولی کمپلمانهای عاشقانه منطق خودش را دارد و آدم نباید هیچوقت از صرافت اینکه نگاه اول با معشوق یک نگاه مقدس و آسمانی بوده است بیافتد. وقتی خود عشق یک دروغ مباح باشد٬ دروغهای عاشقانه ٬دیگر٬ مثل اکسیژن میماند برای رابطه. گفتم او را در نگاه اول عاشق شدم و دختر هاشم هم هیچ نپرسید کی و کجا. گمانم پذیرفت و نگذاشت مستی شنیدن جملهی عاشقانهام با تردیدهای فلسفی نابهجا بپرد. چند سالی با هم بودیم و من موفق شدم چند ماهی از آن چند را دل در گروی عشق دختر هاشم داشته باشم. از آن به بعد عشقم در واقع عشق به هاشم بود که کار و کاسبی سکهای داشت و کک و مکهای دخترش را میشد به جیب پر پدر بخشود.
حالا من هرچه از عاشقی دختر همسایه دارم بر میگردد به همان چند ماه. آن روزها به خاطرم هست که چه تقلایی میکردم او را به هر چه میخواهد برسانم. خواستهها ٬آن اولها٬ کوچکند و عاشقها هم که همیشه پر حرارت! مثلن وقتی یک روز در اوج دعوا و شاخ و شانه کشیدن٬ چشم دوخت به چشمم و گفت دیگر نمیخواهد ریختم را ببیند و گورم را گم کنم و حق ندارم دنبالش بروم٬ مجبور شدم یک شب تا صبح را روی نیمکت پارک بخوابم تا به خواستهاش برسد. شما حساب کنید؛ هیچ راه دیگری نداشت. من حتی اگر راه خودم را میرفتم تا خانه٬ او فکر میکرد دنبالش افتادهام. این دعواها بین عشاق پیش میآید ولی عوارضش وقتی که همسایه باشند دو چندان میشود. آن روزها عشقمان تند بود و فردایش که فهمید من و نیمکت پارک چه همزبانی کردهایم٬ دلش رفت و عاشقتر شد و سوال پیچیدهی فلسفی هم نپرسید باز که حماقتم عریان شود. من هنوز البته نمیدانم که عشق همان حماقت است یا احمقها عاشق میشوند یا احیانن عشق عاشقها را احمق میکند؟ به هر حال عشق که همیشه عشق نمیماند. بعدترها که میخواهی بپیچانی میبینی همسایه بودن چه مصیبتی ست. نمیتوانی دروغ بگویی که خانه نیستی و الان توی شرکت گرفتاری و پدرت مریض است و همین الان مهمان خراب شده است سرتان. باید دروغهای حرفهایتر ببافی و تازه وقتی یکی از آن خالیهای اوریجینال را بستهای هم ناگهان میبینی دستت رو شد چون مادرت ٬از همه جا بیخبر٬ حین یک گپ و گفت سادهی خالهزنکی با دختر همسایه تشت رسواییت را انداخته است از بام پایین.
کمر هاشم که زیر بار وام و قرض و نزول شکست٬ دیگر چیزی از عشق ما هم نماند. قهرمان شدن کار سادهای ست وقتی فقط باید با گنده لاتهای محل دست به گریبان شوی و فوقش دو تا سیلی آبدار و حتی تیغی بخوری. قهرمان شدن تا وقتی فقط پای ناموسپرستی و رگ غیرت در میان باشد سخت نیست. قهرمان بودن آن وقتی سخت میشود که باید حوالی میدان هرندی فعلی و نه دروازه غار سابق پا پیش بگذاری و بروی خواستگاری دختر مردی یک لا قبا با کلی چکهای برگشتی و انتظار حکم جلب. آن وقتها که دروازه غار برای خودش دروازه غاری بود٬ به قهرمانها میگفتند مرد. حالا کسی برای مردانهگی تره هم خرد نمیکند. یک جورهایی حتی مرد بودن دروازه غار عار است. وقتی به آسانی میشود از این گوشهی تهران نقل مکان کرد و رفت آن گوشه و گم شد و هیچکس هم نیست توی این شهر بی در و پیکر بشناسدت٬ دیگر بدنامی در کار نیست. بدنامی نامردی فقط میماند برای فیلم فارسیهای سیاه و سفید و تمام. نامردی هم مثل مردانهگی٬ مثل عشق دختر همسایه میشود یکی از نوستالژیهای دههی سی-چهل که مردم نمیدانند چرا از شنیدنش حس خوبی پیدا میکنند