اتاق احیا شلوغ بود.دختره روبروی بیمارستان تصادف کرده بود آوورده
بودنش اورژانس.اینترن داشت تنفس میداد که استاد گفت:نزن دکتر فایده
نداره.بذار راحت بره
اینترن و استاد رفتن بیرون.من وایسادم به یه دختره 22 ساله مو کهربایی که
یه زخم روی شقیشش،اندازه یه گل سر،از این دنیا راحتش کرده بود نگاه میکردم.
رفتم بیرون.باباش داشت دنبال بهترین دکتر تهران میگشت.
از در اورژانس رفتم بیرون.یکی صدا زد دکتر.برگشتم دیدم یه پسره اومد نزدیک.
گفت:ببخشید یه دختره جوون آووردن اورژانس.مانتوی قهوه ای.اسمش نگاره.ندیدیش؟
گفتم: فامیلشی؟
گفت:آره،نه،یعنی هنوز نه.چیزه،خوبه؟
تا اومدم فکر کنم چی بگم
گفت :میبرنش اتاق عمل دیگه؟میشه برم یه چیزی بش بگم تا باباش نیس؟
گفتم :اتاق شلوغه.حالشم اونقدر خوب نیس.نمیشه.
چشماش التماس میکردن.
گفتم: اگه میخای بگو خودم بش میگم.
من من کرد،چشماشو دوخت به زمین.
بعد 30ثانیه گفت:تو گوشش بگو دوسش دارم
آهای پسری که نگار مو کهرباییت، با آل استاره آبیه کم رنگ رو آورده بودن
اورژانس الزهرا. تی شرت نایک آبی پوشیده بودی،عطرت دانهیل دیزایر بود
.قبل از اینکه بیای، نگارت رفته بود.اما به خدا من دم گوشش گفتم.
بگید من خرم،روانیم،خیالاتیم،اما
آهای پسر، نگارت خندید. دوستت داشت
اگه میخونی اینجا رو،
خوش به حالت که دوستت داشت.
راوی: "محمد هادی طاهری" در گودر